بهم گفت کمى از حال و روزت بگو
و من سکوت کردم
و سکوت کردم و سکوت کردم ،
اونقدر سکوت کردم که مطمئن شدم
چیزى رو از قلم ننداختم !
چه حسه بدیست وقتی احساس می کنی که کسی از تو خوشش نمی آید
و چه عذابیست وقتی که خودت هم از خودت بدت می آید...
گاهی دلت از سن و سالت می گیرد
میخواهی کودک باشی
کودک به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد
و آسوده اشک می ریزد
بزرگ که باشی
باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی
کاش یکی پیدا میشد
که وقتی میدید گلوت ابر داره و چشمات بارون
به جای اینکه بپرسه
“چته ؟ چی شده ؟”
بغلت کنه و بگه “گریه کن...
وقتی چاره ای نمی ماند! وقتی فقط میتوانی بگویی هرچه باداباد
حتی اگر دل کوه هم داشته باشی گریه ات میگیرد...
گاهی عمر تلف میشود به پای یک احساس
گاهی احساس تلف میشود به پای عمر...
و چه عذابی می کشد کسی که
هم عمرش تلف میشود
هم احساسش...
این شـبها چــقدر دلــــم میخــواهد کســـی آرام به من بگــوید؛
بمـــیری انشااللــه و مـــــن فــریاد بزنم “آمـــــین”
خندیدن؛ خوب است، قهقهه؛ عالی است!!!!!!
گریه آدم را آرام می کند…
اما …… لعنتـــــــــــ به بغـــــــــــــــض.......
آنها که از دور نگاه میڪنند !
می گویند :تو چه کم داری ؟ هیچ !!!
و من باران اشڪهایم را در ابر چشمانم پنهان میڪنم
و با لبخند پوچے به نشانه تایید سر تڪان مے دهم
اما خود میدانم که هر گاه درون خود را میڪاوم
بہ یک غم بزرگ میرسم
و آن غم نبودن توست
من در ڪنار همه تو را ڪم دارم
قـــــــــــــــصه نیــــــــــست... ..
حقیـــــــــــــــــــقت است کــه ســـر بـه زانــــــــــــــــــــو گرفـــــته
و هنـــــــوز بـــــاور نکـــــــــــــــرده
....................................................رفتــــــــــــــنش را
شکسته ام،میفهمی؟
به انتهای بودنم رسیده ام!امااشک نمیریزم!پنهان شده ام پشت لبخندی که خیلی درد دارد…
دلم به حال پسری سوخت
که وقتی ګفتم کفشهایم را خوب رنګ کن
ګفت خاطرت جمع باشد مثل سرنوشتم برایت سیاه میکنم...
چرا دلت گرفته قاصدک ؟!
اشک هایت هستند ، غمهایت ، دردهایت... ببین تنها نیستی!
درد دارد وقتی چیزی را کسر میکنی که با تمام وجودت جمع زده ای!!
به پشت سرم نگاه می کنم شاید هنوز کسی مرا دوست داشته باشد،
اما افسوس: همه کاسه ی آب به دست منتظر رفتن من هستند
پنجره ها کلافه اند از سنگینی ِ نگاه منتظرم....
اگر نمی آیی اینقدر پنجره ها را زجــــر ندهم چشم هایم به جهنم....
چقدر دلم ميخواهد نامه بنويسم.... تمبر و پاکت هم هست.... و يک عالمه حرف...
کاش کسي جايي منتظرم بود...
چه حرف بی ربطیست که مرد گریه نمی کند
گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مرد باشی تا بتوانی گریه کنی...
یادت هست مادر؟اسم قاشق را گذاشته ای قطار.هواپیما.کشتی
تایک لقمه بیشتر بخورم یادت هست؟ شدی خلبان.ملوان.لوکوموتیوران میگفتی بخورتابزرگ بشی
خانوم طلابشی.اقاشیره بشی ومن عادت کردم ک هرچیز رابدون ان که دوست داشته باشم قورت بدم حتی بغض های نترکیده ام را
نظرات شما عزیزان: