فردا را نمی خواهم
امروز هم زیاد بود
توان این همه “بی تویی” را ندارم !
.
رفتنت آنقدرها هم که فکر میکنی فاجعه نیست …
من مثل بیدهای مجنون ایستاده میمیرم !
بهار من مرا بگذار و بگذر
رهایم کن برو دلدار و بگذر
من عادت می کنم اینجا به غمها
مرا پر کن از این اجبار و بگذر
دلم می خــواست می توانــستم “هــمه” ام را بــدهم “هــمه” اش بــاشم !
دیر آمدی …
بودنم در حسرت خواستنت تمام شد !
.
بی تو بهار من …
زمستان هنوز هم نرفته است …
من ماندم و شکوفه های قندیل بسته ای که خوزستان هم آبشان نمی کند …
.
دیشب با تنهایی ام مچ انداختم ، بد باختم ؛ نامرد خیلی قوی شده بود …
نظرات شما عزیزان: