شانه هایش را
به من قرض بدهد !
تا یک دل سیر گریه کنم؟!
بدون هیچ حرف و سوال و جواب و دلداری و نصیحتی ؟
خبر از من داری؟…
خبر از دلتنگی های من چطور؟
و آن پروانه های شادی که در نگاهم بودند…
خبرش رسیده که مرده اند؟
هیچ سراغ دلم را میگیری؟
کسی خبر داده که آب رفته ام از خستگی؟
مچاله ام از دلتنگی؟
آه… که هیچ کلاغی نساختیم میان هم
وجدانت راحت…
خبرهای من به تو نمی رسد…
بهم گفت کمى از حال و روزت بگو
و من سکوت کردم
و سکوت کردم و سکوت کردم ،
اونقدر سکوت کردم که مطمئن شدم
چیزى رو از قلم ننداختم !
چه حسه بدیست وقتی احساس می کنی که کسی از تو خوشش نمی آید
و چه عذابیست وقتی که خودت هم از خودت بدت می آید...
گاهی دلت از سن و سالت می گیرد
میخواهی کودک باشی
کودک به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد
و آسوده اشک می ریزد
بزرگ که باشی
باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی …
کاش یکی پیدا میشد
که وقتی میدید گلوت ابر داره و چشمات بارون
به جای اینکه بپرسه
“چته ؟ چی شده ؟”
بغلت کنه و بگه “گریه کن” …
وقتی چاره ای نمی ماند! وقتی فقط میتوانی بگویی هرچه باداباد
حتی اگر دل کوه هم داشته باشی گریه ات میگیرد …
گاهی عمر تلف میشود به پای یک احساس
گاهی احساس تلف میشود به پای عمر…
و چه عذابی می کشد کسی که
هم عمرش تلف میشود
هم احساسش…
فقط عصر جمعه ها دلگیر نیست..دلت که گیر باشه تمام روزها دلگیر است.
نظرات شما عزیزان: